
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۵
۱
چشمها وا نمیشود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
۲
بنگر آخر که بیقرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
۳
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
۴
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
۵
جمله اندیشهها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
۶
عقل شد گوشهای و میگوید
عقل اگر آن تست هین دریاب
۷
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب
۸
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سؤال و جواب
۹
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
تصاویر و صوت


نظرات