
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳
۱
ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟!
۲
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
۳
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
که ازان بازی و ازان دستی
۴
نانچ خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
۵
شیر امروز در شکار آمد
لرزه در که فتاد در پستی
۶
بدویدن ازو نخواهی رست
سر بند عاشقانه و رستی
۷
تا که پیوسته در امان باشی
چون بدار الامانش پیوستی
۸
شصت فرسنگ از سخن بگریز
که ز دام سخن درین شستی
تصاویر و صوت

نظرات
وفایی
وفایی
بی نشان