مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۱۷۵

۱

کار به پیری و جوانیستی

پیر بمردی و جوان زیستی

۲

بانگ خر نفست اگر کم شدی

دعوت عقل تو مسیحیستی

۳

گر نبدی خندهٔ صبح کذوب

هیچ دلی زار بنگریستی

۴

گر بت جان روی نمودی به ما

جملهٔ ذرات چو ما نیستی

۵

گر توی تو نفسی کاستی

همچو تو اندر دو جهان کیستی؟!

۶

گر نبدی غیرت آن آفتاب

ذره به ذره همه ساقیستی

۷

دانه من از کاه جدا کردمی

گر کفه را هیچ تناهیستی

۸

مار اگر آب وفا یافتی

در دل آن بحر چو ماهیستی

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1893
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 1212

نظرات

user_image
شهرام آرین
۱۳۹۷/۰۶/۲۱ - ۱۰:۱۸:۵۶
با سلام؛بیت نخست از نظر مضمون از این بیت عسجدی ماخوذ است:گر به جوانی و به پیریستی....پیر بمردی و جوان زیستی
user_image
بی نشان
۱۳۹۹/۰۷/۲۹ - ۰۷:۵۲:۲۸
گر تویی تو نفسی کم شدی
user_image
سام
۱۴۰۲/۱۲/۱۵ - ۱۴:۵۱:۰۹
باب نهم / در پیری و جوانی ای پسر هرچند توانی پیرعقل باش.(۱) نگویم جوانی مکن لکن جوانی خویشتن دار باش. و از جوانان پژمرده (۲) مباش که جوان شاطر (۳) نیکو بُود چنان که ارسطاطالیس (۴) می گوید: حکمت (( اَلشَبابُ نَوعُ مِنَ الجُنونِ )).(۵) و نیز از جوانان جاهل مباش که از شاطری بلا نخیزد و از جاهلی بلا خیزد. و هر چند جوان باشی خدای را عزوجل فراموش مکن و از مرگ ایمن مباش که مرگ نه به پیری بُود و نه به جوانی چنان که استاد حکیم عسجدی (۶) گوید: مرگ به پیری و جوانیستی پیر بمردی و جوان زیستی حکایت است که به شهر مرو درزیی (۸) بود بر در دروازه گورستان دکان داشت، و کوزه ای در میخی آویخته بود و هوس آنش داشتی که هر جنازه ای که از آن شهر بیرون بُردندی وی سنگی اندر آن کوزه افگندی و هر ماهی حساب آن سنگها بکردی که چند کس را بردند، و باز کوزه تهی کردی  و سنگ همی در افگندی تا ماهی دیگر. تا روزگار برآمد از قضا درزی بمرد. مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ درزی نداشت. در دوکانش بسته دید. همسایه را پرسید که: این درزی کجاست که حاضر نیست؟ همسایه گفت: (( درزی نیز در کوزه افتاد )).
user_image
سام
۱۴۰۲/۱۲/۱۵ - ۱۴:۵۲:۴۹
اما ای پسر هوشیار باش و بجوانی غره مشو، در طاعت و معصیت، بهرحال که باشی از خدای عزوجل می ترس و عفو میخواه و از مرگ همی ترس، تا چون درزی ناگاه در کوزه نیفتی با بار گناهان گران و نشست و خاست همه با جوانان مکن، با پیران نیز مجالست کن و رفیقان و ندیمان پیر و جوان آمیخته دار، که اگر جوانی در جوانی محال کند از پیر مانع آن محال باشد. از بهر آنک پیران چیزها دانند که جوانان ندانند، اگر چه عادت جوانان را چنان بود که بر پیران تماخره کنند، از آنک پیران محتاج جوانی بینند و بدین سبب جوانان را نرسد که بر پیران پیشی جویند و بی حرمتی کنند، زیراک اگر پیران در آرزوی جوانی باشند جوانان نیز بی شک در آرزوی پیری باشند و پیر آن آرزو یافته است و ثمرهٔ آن برداشته، جوانان را بتر، که این آرزو باشد که بیابد و باشد که نیابد؛ چون نیک بنگری هر دو خشنود یک دیگرند، اگر چه جوان خویشتن را داناترین همه کس شمرد، تو از جمع این چنین جوانان مباش و پیران را حرمت دار و سخن با پیران بگزاف مگوی که جواب پیران مسئلت باشد.  حکایت چنان شنودم که پیری صدساله، گوژپشت، سخت دوتا گشته (۹) و بر عُکازه ای (۱۰) تکیه کرده همی رفت. جوانی بتماخره (۱۱) وی را گفت: (( ای شیخ، این کمانک (۱۲) به چند خریده ای؟ تا من نیز یکی بخرم )). پیر گفت: (( اگر صبر کنی و عمر یابی خود رایگان به تو بخشند، هرچند بپرهیزی )). اما با پیران نه برجای (۱۳) منشین که صحبت جوانان برجای بهتر که صحبت پیران نه برجای. تا جوانی جوان باش، چون پیر شدی پیری کن که در وقت پیری جوانی نزیبد چنان که جوانان را پیری کردن نزیبد. اما خود را چون رونقی دیدی و شغلی سودمند بدست آوردی، جهد آن کن که آن شغل را ثبات دهی و مستحکم گردانی. تا آن شغل نیابی طلب بیشی مکن که در طلب کردن بیشی به کمتری اوفتی چه گفته اند: (( چیزی که نیکو نهاده باشد نیکوتر منه تا به طمع مُحال ازان بتر نیابی )). اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بی ترتیب مباش، اگر خواهی که به چشم دوست و دشمن با بها (۱۴) باشی باید که نهاد و درجه تو از مردم عامه پدید باشد (۱۵)، برگزاف (۱۶) زندگانی مکن و ترتیب خویش نگاه دار.
user_image
سام
۱۴۰۲/۱۲/۱۵ - ۱۴:۵۳:۳۰
۱- کسی که خرد پیران را داشته باشد ۲- بی نشاط، دل مُرده ۳- شاد، چالاک ۴- ارسطالیس یا ارسطاطالیس، در شاهنامه نام یک حکیم رومی است که در زمان تاج گذاری ِ اسکندر در خدمت او بود و برخی معتقدند که همان ارسطو است ۵- جوانی نوعی دیوانگی است ۶- شاعر قرن چهارم و پنجم ۷- مرگ به پیری و جوانی نیست ۸- خیاط ۹- بسیار خمیده ۱۰- عصا ۱۱- مزاح و مسخرگی و هزل ۱۲- کنایه از قامت خم ۱۳- سبک سر ۱۴- ارجمند، قیمتی ۱۵- با عامه مردم فرق داشته باشی و این تفاوت آشکار باشد ۱۶- بیهوده