
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۲۸
۱
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
۲
هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بیساغر و بیآلت
۳
مرغان هوایی را بازان خدایی را
از غیب به دست آرم بیصنعت و بیحیلت
۴
خود از کف دست من مرغان عجب رویند
می از لب من جوشد در مستی آن حالت
۵
آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت
تصاویر و صوت


نظرات
هنگامه حیدری
نادر..