
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۳۱
۱
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
۲
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست
۳
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
۴
من بیمن و تو بیتو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست
۵
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست
تصاویر و صوت


نظرات
محمد رضا مسیبی
شاهرخ najafishahrokh۹۲@gmail.com
عبدالعزیز میرخزیمه