مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۳۸

۱

سماع از بهر جانِ بی‌قرارست

سبک بَرجَه چه جای انتظارست‌؟!‌

۲

مشین این جا تو با اندیشه خویش

اگر مردی برو آن جا که یارست

۳

مگو باشد که او ما را نخواهد

که مرد تشنه را با این چه کارست‌؟‌!

۴

که پروانه نیندیشد ز آتش

که جان عشق را اندیشه عارست

۵

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید

در آن ساعت هزار اندر هزارست

۶

شنیدی طبل برکش زود شمشیر

که جان تو غلاف ذوالفقارست

۷

بزن شمشیر و مُلک عشق بستان

که ملک عشق ملک پایدارست

۸

حسین کربلایی، آب بگذار

که آب امروز تیغ آبدارست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 236
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 160
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
ره گذار
۱۳۹۵/۰۵/۱۱ - ۱۶:۵۳:۱۹
ربط اقلیم عشق به واقعه ی کربلا و ستایش عاشوراییان عاشق
user_image
کمال داودوند
۱۳۹۵/۰۵/۱۲ - ۱۸:۲۷:۱۲
ایول عالییییهبنده این غزل روبادوستان به،اشتراک گذاردم.پاینده باشید
user_image
رضا
۱۳۹۹/۰۶/۰۱ - ۰۴:۴۳:۲۱
سلاملطفا عزیزی بیت آخر رو توضیح بدهند
user_image
صادقی
۱۳۹۹/۰۶/۰۲ - ۱۴:۵۸:۵۹
غزل شمارهٔ 338مولوی » دیوان شمس » غزلیات سماع از بهر جان بی‌قرارستسبک برجه چه جای انتظارست✍ هنگامی که جان و روانی قرار و آرام ندارد به جنبش و حرکت در می آید و این حرکت همان سماعی است که عاشقان از خود بیخود شده را به حرکت در می آورد مولانا در جای دیگر میفرماید :رقص آنجا کن که خود را بشکنیپنبه را از ریش شهوت بر کنیرقص و جولان بر سر میدان کنندرقص اندر خون خود مردان کنند✍ پس اکنون که معنای رقص و سماع این است پس وجود خود را رها کن و آزاد و سبک به پا خیز دیگر چه جا و زمانی برای منتظر بودن است ؟یعنی وارد میدان شو و عشق خویش را به نمایش بگذار مشین این جا تو با اندیشه خویشاگر مردی برو آن جا که یارست✍ وقتی عاشق هستی و فکر و اندیشه تو پر شده از یاد او پس با این فکر و اندیشه جای نشستن نیست با این اندیشه ای که داری به پا خیز ✍ اگر واقعا مرد راه هستی تکانی به خود بده و خود را به آنجا که یار و محبوب تو در آنجا است برسان مگو باشد که او ما را نخواهدکه مرد تشنه را با این چه کارست✍ پیش خودت این اندیشه و تفکر را نکن که اینگونه است که او یعنی آن یار بلند مرتبه ما را نمی خواهد و بگویی ما کجا ؟ و او کجا ؟ ✍ زیرا که اگر عاشق واقعی باشی مانند تشنه ای هستی که محبوب برای او به منزله آب است مرد تشنه فقط به فکر رسیدن به آب است و به امور دیگر کار ندارد که پروانه نیندیشد ز آتشکه جان عشق را اندیشه عارست✍ انسان عاشق همانند پروانه ای است که جذبه آتش همه وجود او را دربرگرفته و دیگر به این فکر نمی کند که آتش با او چه خواهد کرد همه فکر او رسیدن است و بس ✍ اصلا این را بدان که برای عشق و عاشقی تفکر در مورد حفظ جان یک نوع ننگ و عار محسوب میشود جان عاشق اگر در فنای خویش تردید داشته باشد یعنی عاشق نیست چو مرد جنگ بانگ طبل بشنیددر آن ساعت هزار اندر هزارست✍ هرگاه مردی که جنگجو است و نام سرباز را یدک میکشد صدای طبل جنگ و آغاز جنگ را بشنود ✍ آن هنگام هزار وجود در وجود هزار او است یعنی بی تاب بی تاب است شنیدی طبل برکش زود شمشیرکه جان تو غلاف ذوالفقارست✍ اکنون تو ای عاشق صدای طبل را از میدان جنگ شنیده ای یعنی صدای فراخواندن معشوق را به خود شنیدی پس بی وقفه شمشیر را از نیام خارج کن و به وسط میدان درآی ✍ زیرا که جان تو مانند شمشیری است که در غلاف تن قرار دارد حالا اگر تو مانند حضرت علی علیه السلام که همه عشق بود عاشق هستی این شمشیر جانت را مانند ذوالفقار حضرت علی که از غلاف خارج شد تونی جان را فدای محبوب کن بزن شمشیر و ملک عشق بستانکه ملک عشق ملک پایدارست✍ شمشیر را بر این تن بزن و آن را فدای جانان کن و به جای آن سرزمین عشق را فتح کن و این را بدان که پادشاهی بر سرزمین عشق پایدار و جاودانی است کسی که فاتح سرزمین عشق شد به ملکی دست می یابد که بی زوال و جاودانه است حسین کربلایی آب بگذارکه آب امروز تیغ آبدارست✍ اگر تو مانند حسین در سرزمین کربلای هستی و تمام هستی تو را رنج و غم عشق محبوب گرفته مانند او آب را رها کن به فکر تن و آسایش خود مباش ✍ که این تن تو در این زمان مانند همان آب است در سرزمین کرببلا همانگونه که اگر امام حسین علیه السلام به جای محبوب به دنبال هستی خویش بود هیچگاه به جوار حق نائل نمی شدتو نیز اگر در پی خواسته های نفسانی خویش باشی همانند همان آب گوارا در کربلا است که تو را از رسیدن به محبوب باز می دارد و در واقع این آب گوارا مانند تیغ شمشیر است برای تو که نابودت می کند و هیچگاه به مقصود نخواهی رسید