مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۴۰

۱

دگربار این دلم آتش گرفته‌ست

رها کن تا بگیرد خوش گرفته‌ست

۲

بسوز ای دل در این برق و مزن دم

که عقلم ابر سوداوش گرفته‌ست

۳

دگربار این دلم خوابی بدیده‌ست

که خون دل همه مفرش گرفته‌ست

۴

چو سایه کل فنا گردم ازیرا

جهان خورشید لشکرکش گرفته‌ست

۵

دلم هر شب به دزدی و خیانت

ز لعل بار سلطان وش گرفته‌ست

۶

کجا پنهان شود دزدی دزدی

که مال خصم زیر کش گرفته‌ست

۷

بسی جان که همی‌پرد ز قالب

ولی پایش حریف کش گرفته‌ست

۸

ز ذوق زخم تیرش این دل من

به دندان گوشه ترکش گرفته‌ست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 237
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 161
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۰/۲۳ - ۱۴:۵۸:۵۸
آتش گرفتن دل‌ همان عاشق شدن دل‌ است عشق درصدی نیست تمام و کامل است آتش همه چیز را نابود می‌‌کند و به آتش تبدیل می‌‌کندنه‌ می‌‌شود و نه باید جلوی آنرا گرفت زیرا سرنوشت دل‌ همین است و سرنوشت عقل هم در نهایت همین است که در این قمار وارد شود و ابر این سودا تمامی آن را فرا بگیرد و برق این ابر آتش دل‌ را شعله ور می‌‌کنددل‌ خواب می‌‌بیند چون دیدن دل‌ مثل خواب دیدن است که با دیدن چشم که فقط بخش کوچک و ظاهر را می‌‌بیند تفاوت بزرگ دارد خون دل‌ همان آرزو مندی و عشق و خواستن دل‌ است که گسترده شده است چون مفرشعاشق است که چیزی بدست آورده است و بقیه دستشان در زندگی‌ خالی‌ است پس پنهان هستند و به چشم نمی آیند ولی عاشق که چیزی با ارزش با خود دارد نمی تواند پنهان شود هر چند دوست دارد چون سایه در برابر سپهسالار خورشید محو و فنا شود ولی دلبر با سپردن دارایی خود به او نمی‌‌گذارد و هر جا برود با تیر معشوق که تیر بسیار گران بها است روبرو است و خود هم همین را می‌‌خواهد