
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۴۳
۱
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
۲
چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست
۳
شما را بیشما میخواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
۴
چو خوان آسمان آمد به دنیا
از این پس بینوایی مصلحت نیست
۵
در این مطبخ که قربانست جانها
چو دونان نان ربایی مصلحت نیست
۶
بگو آن حرص و آز راه زن را
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست
۷
چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بیدست و پایی مصلحت نیست
۸
چو پای تو نماند پر دهندت
که بیپر در هوایی مصلحت نیست
۹
چو پر یابی به سوی دام حق پر
که از دامش رهایی مصلحت نیست
۱۰
همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست
۱۱
جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
در این جو آشنایی مصلحت نیست
۱۲
خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست
تصاویر و صوت


نظرات
سعدی
ناشناس