مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۴۷

۱

قرار زندگانی آن نگارست

کز او آن بی‌قراری برقرارست

۲

مرا سودای تو دامن گرفته‌ست

که این سودا نه آن سودای پارست

۳

منم سوزان در آتش‌های نو نو

مرا با یارکان اکنون چه کارست

۴

همی‌نالد درون از بی‌قراری

بدان ماند که آن جان نگارست

۵

چو از یاری تو را جان خسته گردد

نمی‌داند که اندر جانش خارست

۶

تو در جویی و خارت می‌خراشد

نمی‌دانی که خاری در سرا رست

۷

گریزان شو از آن خار و به گل رو

که شمس الدین تبریزی بهارست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 240
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 163
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۱/۲۴ - ۱۰:۴۸:۳۸
منم سوزان در آتش‌های نو نو ..
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۰۵ - ۱۶:۱۷:۵۶
اگر هستی‌ را قراری بود و آهنگی خاص داشت و چارچوبی معین، هرگز پیدا نمی شد و وجود نمی داشتهمین بی‌ قراری در درون دل انسان نیز خودنمایی می‌‌کند و بهار نیز این گونه است ولی انسان‌ها گاه با صورتک‌ای به خود قرار می‌‌بخشند تا موقر و قابل خریداری باشندو انسان‌هایی‌ هم هستند که هر بار نو می‌‌شوند و اصل بهاری دارند دوستی‌ با یاران سودایی و معامله گر مانند تماس با خار است که هر چه بیشتر به جوئی خراش بیشتر است و دوستی‌ با یاران بهاری مثل هم نشینی با گل لطیف و جان بخش است که از جنس سودا و معمله‌ای دیگر است که به قمار شبیه است که همه دارائئ انسان را از او می‌‌گیرد ولی دارایی نوی به او می‌‌بخشد و چون آتشی همه وجود او را می‌‌سوزاند ولی باز وجودی نو و آتشی نو پیدا می‌‌شود و زبانه می‌‌کشد