
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۵۹
۱
در این جو دل چو دولاب خرابست
که هر سویی که گردد پیشش آبست
۲
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتابست
۳
چگونه جان برد سایه ز خورشید
که جان او به دست آفتابست
۴
اگر سایه کند گردن درازی
رخ خورشید آن دم در نقابست
۵
زهی خورشید کاین خورشید پیشش
چو سیماب از خطر در اضطرابست
۶
چو سیمابست مه بر کف مفلوج
بجز یک شب دگر در انسکابست
۷
به هر سی شب دو شب جمعست و لاغر
دگر فرقت کشد فرقت عذابست
۸
اگر چه زار گردد تازه رویست
ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
۹
زید خندان بمیرد نیز خندان
که سوی بخت خندانش ایابست
۱۰
خمش کن زانک آفات بصیرت
همیشه از سؤالست و جوابست
تصاویر و صوت


نظرات
جعفر
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
هنگامه حیدری
وفایی
وفایی