
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۶۱
۱
اگر حوا بدانستی ز رنگت
سترون ساختی خود را ز ننگت
۲
سیاهی جانت ار محسوس گشتی
همه عالم شدی زنگی ز زنگت
۳
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است
سرت را کس نکوبد جز به سنگت
۴
اگر دریا درافتی ای منافق
ز زشتی کی خورد مار و نهنگت
۵
مرا گویی که از معنی نظر کن
رها کن صورت نقش و پلنگت
۶
چه گویم با تو ای نقش مزور
چه معنی گنجد اندر جان تنگت
۷
هوای شمس تبریزی چو قدس است
تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
تصاویر و صوت


نظرات
وفایی