
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۶۷
۱
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
۲
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
۳
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت
۴
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
۵
آن کس نه که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
۶
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
۷
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت
۸
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
۹
زان شاهد خانگی نشان کو
هر کس سخنی ز خاندان گفت
۱۰
کو شعشعههای قرص خورشید
هر سایه نشین ز سایه بان گفت
۱۱
با این همه گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت
۱۲
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
۱۳
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
۱۴
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
تصاویر و صوت


نظرات