
مولانا
غزل شمارهٔ ۳۷۱
۱
گر جام سپهر، زهرپیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست
۲
زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست
۳
مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست
۴
دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتشست کاُستاست
۵
پروانه که گرد دود گردد
دودآلودهست و خام و رسواست
۶
از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیاست
۷
از شهر مگو که در بیابان
موسیست رفیق من و سلواست
۸
صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
۹
دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجاست
۱۰
چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنهاست
۱۱
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
۱۲
دندان عدو ز ترس کندهست
پس روترشی رهایی ماست
۱۳
خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهرست و دریاست
تصاویر و صوت


نظرات
..
مسافر