مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۳۸۷

۱

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست

نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست

۲

گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست

گفت آری من قصابم گردران با گردنست

۳

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل

آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست

۴

چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من

در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست

۵

رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت

آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست

۶

ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش

می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست

۷

اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده‌ست

غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست

۸

زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها

بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست

۹

من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن

ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست

۱۰

شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو

صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 261
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 176
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۱۱/۰۳ - ۲۰:۰۹:۴۰
جلال دین با غزل‌های اینگونه در حقیقت فرهنگ سازی می‌‌کند و فرهنگ خود را که دنباله فرهنگ پهلوانی و عیاری و آیین مهر و نور و روشنایی است گسترش می‌‌دهدانسان باید گرایش به بزرگی داشته باشد و راه بزرگی را بپیماید تا جایی‌ که از جهان خاکی فراتر برود و از عالم معنی‌ نیز بیرون رود که این همان یافتن معنی‌‌های نو است و تازه شدن، و در معنی‌‌ها توقف نکند بلکه هر روز معنی‌‌ها را نو کنداین همان کار روشنایی است که هر روز می‌‌تابد و پهنه خود را گسترش می‌‌دهد، نور نمی ایستد بلکه هر روز بخشی از تاریکی را به قلمرو خود می‌‌افزاید، شمس و رابطه دوستی‌ با او نیز اینگونه است، این فرهنگ به ما می‌‌گوید که دوستی‌ با پیر مغان و شمس مثل دوستی‌ با خورشید است که هر روز تو را نو و تازه می‌‌کند زیرا هستی‌ گنجی بی‌ پایان است و کار ما پیوند با این گنج و تماشای این صحرای بیمانند دل است، هر بار متفاوت و دیگر گون ولی از یک چشمه و یک باغ و یک خورشید