
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۰
۱
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابهگری میکنمت راه تو زن قافله را
۲
مست و خوش و شاد توام حاملهٔ داد توام
حاملهگر بار نهد جرم منه حامله را
۳
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
۴
میکشد آن شه رقمی دل به کفَش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی خواجه رها کن گله را
۵
آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را
۶
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را
۷
شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغلهٔ زنگله را
تصاویر و صوت


نظرات
فربد
همایون
Me۷
nabavar
سید محمد رضا مصطفائی
یزدانپناه عسکری