مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۴۲۳

۱

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است

که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است

۲

مگر از چهره او باد صبا پرده ربود

که هزاران قمر غیب درخشان شده است

۳

هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست

گرچه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است

۴

ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است

لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است

۵

آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت

که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است

۶

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد

بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است

۷

مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است

که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است

۸

تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا

شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است

۹

بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد

پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است

۱۰

بهر هر کشته او جان ابد گر نبود

جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است

۱۱

از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند

که حیات و خبرش پرده ایشان شده است

۱۲

گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید

هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است

۱۳

شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد

سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 278
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 187
عندلیب :

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۵/۱۹ - ۰۴:۰۱:۱۸
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهدبر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است..