مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۴۳۲

۱

این چنین پابند جان میدان کیست

ما شدیم از دست این دستان کیست

۲

می‌دود چون گوی زرین آفتاب

ای عجب اندر خم چوگان کیست

۳

آفتابا راه زن راهت نزد

چون زند داند که این ره آن کیست

۴

سیب را بو کرد موسی جان بداد

بازجو آن بو ز سیبستان کیست

۵

چشم یعقوبی از این بو باز شد

ای خدا این بوی از کنعان کیست

۶

خاک بودیم این چنین موزون شدیم

خاک ما زر گشت در میزان کیست

۷

بر زر ما هر زمان مهر نوست

تا بداند زر که او از کان کیست

۸

جمله حیرانند و سرگردان عشق

ای عجب این عشق سرگردان کیست

۹

جمله مهمانند در عالم ولیک

کم کسی داند که او مهمان کیست

۱۰

نرگس چشم بتان ره می‌زند

آب این نرگس ز نرگسدان کیست

۱۱

جسم‌ها شب خالی از ما روز پر

ما و من چون گربه در انبان کیست

۱۲

هر کسی دستک زنان کای جان من

و آنک دستک زن کند او جان کیست

۱۳

شمس تبریزی که نور اولیاست

با چنان عز و شرف سلطان کیست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 284
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 190
عندلیب :
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
محمدرضا لله‌گانی
۱۳۹۶/۰۸/۲۱ - ۱۴:۰۵:۱۹
در میزان تکامل جناب مولا
user_image
فرزام
۱۳۹۹/۰۲/۱۸ - ۱۴:۵۲:۳۹
کاش میشد فهمید که حضرت مولانا هنگام نزول این غزل در کجاها سیر می کرده و چه ها می دیده.
user_image
محسن جهان
۱۴۰۰/۰۹/۱۹ - ۰۴:۴۱:۵۴
تفسیر ابیات ۸ و ۹ بدین شرح است: همگی باشندگان در این دیار فانی حیران، گمگشته و بدنبال واژه مقدس عشق در تکاپو هستند، در حالیکه این دلدادگی که در ذات همه موجودات به ودیعه گذاشته شده خود در پی معشوق ابدی است.این عالم به مثابه مهمانخانه ای است که برای ما انسانها فراهم شده ولی کمتر کسی به صاحب آن توجه دارد.
user_image
همایون
۱۴۰۲/۰۵/۲۶ - ۱۰:۰۰:۳۲
تا نداند زر که او از کان کیست این یک جفت غزل است و جفتش غزل ۴۲۸ است ندانستن عشق می آورد و دانستن فخر و کبر با خود دارد مگر آنکه شخص دارای فرهنگ باشد افراد مذهبی که باور دینی دارند همه نادانی خود را در زیر یک دانایی بی ارزش پنهان می‌کنند و آن دانایی این است که می گویند میدانم که خدایی آن بالا هست بنابراین با این گفته همه نادانی خود را به دانایی تبدیل می کنند جلال دّین پس از آشنایی با شمس از این دام نجات می یابد و عشق را در نادانی پیدا میکند