
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۳۸
۱
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
۲
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز کردن آیین نر خرانست
۳
هر جا که سیمبر بد میدانک سیم بِربُد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست
۴
بتراش زر به ناخن از کان و چارهای کن
پنهان مدار زر را بیزر صنم نهانست
۵
گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست
۶
ور زانک نازنینی بیسیم و زر ببینی
چونک عنایت آمد اقبال رایگانست
۷
این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست
۸
سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبانست
۹
خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بیزبانست
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..