
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۴۶
۱
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
از عشق برنگردد آن کس که دلشدهست
۲
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بدهست
۳
کوهست نیست که که به بادی ز جا رود
آن گله پشهست که بادیش ره زدهست
۴
گر قاعده است این که ملامت بود ز عشق
کری گوش عشق از آن نیز قاعدهست
۵
ویرانی دو کون در این ره عمارتست
ترک همه فواید در عشق فایدهست
۶
عیسی ز چرخ چارم میگوید الصلا
دست و دهان بشوی که هنگام مایدهست
۷
رو محو یار شو به خرابات نیستی
هر جا دو مست باشد ناچار عربدهست
۸
در بارگاه دیو درآیی که داد داد
داد از خدای خواه که این جا همه ددهست
۹
گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر
این نفس ما زنست اگر چه که زاهدهست
۱۰
چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو
آخر نه عاشقی و نه این عشق میکدهست
۱۱
گر نظم و نثر گویی چون زر جعفری
آن سو که جعفرست خرافات فاسدهست
تصاویر و صوت


نظرات
هنگامه حیدری
گیو
محسن جهان