
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۵
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
خاصه که در گشاید و گوید «خواجه اندرآ»
با لب خشک گوید او قصه چشمهی خضر
بر قد مرد میبُرّد درزیِ عشقِ او قبا
مست شوند چشمها از سکرات چشم او
رقصکنان درختها پیش لطافت صبا
بلبل با درخت گل گوید «چیست در دلت؟
این دم در میان بنه، نیست کسی، توی و ما»
گوید «تا تو با توی، هیچ مدار این طمع
جهد نمای تا بری رختِ توی از این سرا»
چشمهی سوزنِ هوس تنگ بوَد یقین بدان
ره ندهد به ریسِمان چونک ببیندش دوتا
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی
تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا
هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوَشم
جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان
نادرهیِ زمانهای خلق کجا و تو کجا !
بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی
کارگه وفا شود از تو جهانِ بیوفا
ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف
جانب بزم میکشی جان مرا که الصلا
دل چه شود؟ چو دست دل گیرد دست دلبری
مس چه شود؟ چو بشنود بانگ و صلای کیمیا
آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب
گفتم هست خدمتی؟ گفت تعال عندنا
جَست دلم که من دوم گفت خرد که من روم
کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما
خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان
تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا
کانِ نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی
کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانهیِ زبان گوید قصه با شما
تصاویر و صوت


نظرات
امین کیخا
رضا
فرزانه
پاسخ سوال ها نام برد . ولی مولانا در بیت بعدی تصور ما را بر هم می زند: با لب خشک!! خداوند دریای رحمت و فیوضات است و خشکی لب بر او مصداق ندارد. قصه چمشه خضر تکلیف را برایمان واضح می کند(کسی که در کنار دریا هم باز تشنه است //گوید او من مستسقیم آبِم کِشد /گرچه می دانم همین آبم کُشد.) .پیر و مراد مولانا شمس تبریزی و یا هر پیر و مرشدی که خواننده باور دارد . آن پیری که با عشق درونی خود به ذات الهی توانایی ارشاد و پُر کردن وجود مرید را دارد، لباسی در حد و اندازه مرید می دوزد ،(به اندازه ظرفیتش به او می دهد.) و در این حضور همه مست عشق الهی می شوند و درخت که نماد رابط میان عالم دنیا و عالم معناست (شجره معروشه تاسدره المنتهی) به سماع می پردازد و باد صبا که نماد و پیک عاشقان است با وزیدن به درخت او را به سماع و برقراری ارتباط بین دنیا و معنا می کند . ✅حال بلبلی که در کل این ماجرا خودش سرمست شده است و نماد روح مست شدن سالکان و مریدان است به کلام آمده و میگوید: تمام چون و چراها و دغدغه هات را رها کن، این حجم درگیر چه گفتند؟_چه گفتیم ؟ _ چه دارند ؟_چه نداریم ؟_چی و چرا شد ؟_چی و چرا نشد؟ را رها کن خارج از بُعد زمان شو و در حال باش و هر انچه از گذشته و آینده در ذهن داری را رها کن و در لحظه باش که هیچ چیز نیست جز تو و ما که مست عشقیم . هر انچه تو می گویی فقط توهم بودن است (هستِ ، نیست نما) _ درخت گل : سالک با در لحظه بودن همرنگ عاشقان الهی شو بقیه غزل هم تایید همین ابیات است، تا همین جا را هم به سختی و به عشق شما عزیزان توانستم بنویسم (برداشت شخصی) دوستون دارم