
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۵۴
۱
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت
۲
جان چست شد که تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
۳
جان میزبان تن شد در خانه گلین
تن خانه دوست بود که با میزبان نرفت
۴
در وحشتی بماند که تن را گمان نبود
جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت
۵
پایان فراق بین که جهان آمد این جهان
اندر جهان کی دید کسی کز جهان نرفت
۶
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
۷
در هر دهان که آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت
تصاویر و صوت


نظرات
هنگامه حیدری
همایون