مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۴۶۵

۱

کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست

لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست

۲

طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست

بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست

۳

پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست

سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست

۴

جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست

قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

۵

بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست

بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست

۶

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد

زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

۷

دست به دست جز او می‌نسپارد دلم

زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست

۸

بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او

گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست

۹

ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی

صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست

۱۰

شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه

منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست

۱۱

گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو

من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 304
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 203
عندلیب :

نظرات

user_image
..
۱۳۹۸/۰۶/۱۹ - ۱۰:۴۴:۰۴
سراپا امیدم، سراسر نویدهمه نور چشمم، همایون نبیدبه دف راه خوش‌خفتگان برزنمبشویم چو سیلاب هر بند و قیدبشورانم از عشق و شیرین کنمشود تلخ و تند و ترُش ناپدیدبگردم، جهان گرد هم آورمجهانی دگرگونه سازم فریدهمه‌خواهی آید، رود خویش‌خواهبه وحدت برآرند دلها نشیدز نادر نیابی نشانی دگرکه گم گشت و از وی اثر کس ندید..
user_image
عباس جنت
۱۴۰۱/۱۰/۱۸ - ۲۲:۲۳:۵۲
در این غزال مولانا از عشق به خداوند که عشق حقیقی‌ است صحبت می‌کند. از اینکه خدا را دارد احساس قدرت می‌کند پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوستسر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوستجان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوستقافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست در هشتصد سال گذشته هزاران هزار مرید و پیرو داشته . او محبوبیت خودش را بخاطر عشق خودش به خداوند میداند خانه جسمم چرا سجده گه خلق شدزانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست در آخر غزل هم مثل همیشه به خودش یاد آوری می‌کند که بیشتر از فهم مردمان رموز روحانی‌ را فاش نکند خداوند به او میگوید نگو او جواب میدهد که خیلی‌ چیز‌ها از او دارد که بگوید گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تومن چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست