
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۷۱
۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
۲
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
۳
دلو دو چشم مرا گرچه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجبست
۴
دلبرِ چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خُلقِ حسَن واجبست
۵
طره خویش ای نگار، خوش به کف من سپار
هر که در این چه فتاد دادِ رسن واجبست
۶
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست ؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست
۷
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنیِ دیده را خوبِ ختن واجبست
۸
عاشق عیسی نهای بیخور و خر کی زیی ؟
کالبد مرده را گور و کفن واجبست
۹
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجبست
۱۰
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست
۱۱
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست
تصاویر و صوت


نظرات
هنگامه حیدری
هنگامه حیدری
هنگامه حیدری
هنگامه حیدری
پریسا
سوفی