
مولانا
غزل شمارهٔ ۴۸۷
۱
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست میدهند برات
۲
هلالوار ز راه دراز میآیند
برای کارگزاری ز قاضیالحاجات
۳
به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان همیکشند زکات
۴
پی گشادن درهای بسته میآیند
گرفته زیر بغلها کلیدهای نجات
۵
به دست هر جان زنبیل زفت میآید
شنیده بانگ تعالو لتأخذوا الصدقات
۶
بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات
۷
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصرههاشان ز بار قند و نبات
۸
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش کن و بنشین دور و میشنو صلوات
تصاویر و صوت


نظرات
حسین
هنگامه حیدری