مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۵۳۰

۱

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد

سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد

۲

امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم

کان یوسف خوبان من از شهر کنعان می‌رسد

۳

مست و خرامان می‌روم پوشیده چون جان می‌روم

پرسان و جویان می‌روم آن سو که سلطان می‌رسد

۴

اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده

افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد

۵

فرمان ما کن ای پسر با ما وفا کن ای پسر

نسیه رها کن ای پسر کامروز فرمان می‌رسد

۶

پرنور شو چون آسمان سرسبزه شو چون بوستان

شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد

۷

هان ای پسر هان ای پسر خود را ببین در من نگر

زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان می‌رسد

۸

بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی

زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد

۹

ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو

کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد

۱۰

گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای

خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان می‌رسد

۱۱

امروز مستان را بجو غیبم ببین عیبم مگو

زیرا ز مستی‌های او حرفم پریشان می‌رسد

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 359
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 226
علیرضا بخشی زاده روشنفکر :
محسن لیله‌کوهی :
عندلیب :
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
irani
۱۳۹۰/۰۷/۱۰ - ۱۳:۲۴:۴۶
زیرا ز بوی زعفران گویند خندان می‌رسدباید باشد:زیرا ز بوی زعفران گوینده خندان می‌رسد
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۶/۰۷ - ۱۸:۴۲:۰۸
هر روز برای جلال دین به معنی‌ پیامی نو است، روزی نو، آفتابی نو، و بختی نو برای او در راه است زیرا او در هیچ خانه‌ای منزل نمی کند و یاد گرفته است که هیچ باوری و دین و مذهبی نمی تواند بی‌ حد و مرزی انسان را تامین کند به جز خود انسان هیچ اندیشه و شریعتی‌ نمی تواند چهره انسان را به او بنمایاند به جز خود انسان. چنین انسانی‌ بی‌ چارچوب است و مست است و از شهر مستان می‌‌آید پادشاه است و از میدان فراخ هستی‌ می‌‌آید پیروز و با دستان پر، نیک بختی با اوست و به او لبخند می‌‌زند اسیر هیچ توبه و پرهیزی نیست و بار هیچ گناهی را بر دوش خود احساس نمی کند وسعت او به فراخی آسمان و خرمی او به سرسبزی باغ‌ها و دشت هاست و روشنایی او بیشتر از خورشید‌ها و کهکشان هاست چنین انسانی‌ همان یوسف خوبان است که فرمان در دست اوست و به هر کاری قادر است و بهترین کار همانا نمایاندن انسان و بزرگی او به خود او استراز این همه در مستی انسان نهفته است، وگر نه انسانی‌ که هوشیار است و به دنبال منافع خود است از این بزرگی بی‌ بهره می‌‌ماند و در خانه کوچک خود محبوساو از شهر مستان می‌‌آید و پادشاه او نیز از آنجاست و تو نیز سراغ مستان را بگیر و به دنبال عیب و ایراد به شعر من نباش که نشان هوشیاری تو است و امروز مخصوصا شعرم اشکالاتی دارد تا بدانی و مطمئن شوی که من به مستی پرداخته‌ام و به ظاهر اهمیتی نداده‌ام و تو هم به پیام من و درون شعرم نگاه کن نه آنکه "زیرا ز بوی زعفران گویند خندان میرسد" و یا "خاصه که این بیچاره را کز سوی ایشان میرسد"پس بخند و خود را آنگونه بین که مرا می‌‌بینی‌ و مستی کن آنگونه که بخت و اقبال مست است و هیچ چارچوبی ندارد تا به دیدار او در آیی‌