مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۵۴۵

۱

بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود

۲

اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود

۳

یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من

آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود

۴

ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان

تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود

۵

میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست

بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود

۶

چیست حشر از خود خود رفتن جان‌ها به سفر

مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود

۷

بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من

تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود

۸

دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی

تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود

۹

در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر

زانک از این بحث به جز شور و شری می‌نشود

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 368
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 232
عندلیب :

نظرات

user_image
نادر
۱۳۹۵/۰۹/۱۱ - ۱۵:۰۱:۳۱
چقدر زیبا !... "هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود"چه آگاهی و درکی! ... و چه مقامی و عشقی! ...یا رب منم جویان تو .. یا خود تویی جویان من ..
user_image
سجاد
۱۳۹۶/۰۹/۳۰ - ۰۳:۵۴:۰۸
لطفا از دو بیت اول یه تفسیر کوتا بنویسید
user_image
مسافر
۱۴۰۳/۰۴/۲۳ - ۰۴:۵۵:۳۲
سلام این غزل توسط آقای پرویز شهبازی در برنامه 1009 گنج حضور به زبان ساده شرح داده شده است می توانید ویدیو و صوت شرح  غزل را در آدرسهای  زیر پیدا کنید: aparat parvizshahbazi