
مولانا
غزل شمارهٔ ۵۴۵
۱
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
۲
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
۳
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
۴
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
۵
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
۶
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
۷
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
۸
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
۹
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود
تصاویر و صوت


نظرات
نادر
سجاد
مسافر