مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۵۵۷

۱

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود

جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود

۲

تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی

گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

۳

جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن

زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود

۴

شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید

آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود

۵

دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او

شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود

۶

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود

دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 373
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 235
علیرضا بخشی زاده روشنفکر :
عندلیب :

نظرات

user_image
منصور
۱۳۹۴/۰۷/۱۲ - ۱۴:۲۷:۵۳
با سلام در شگفتم دوستان فرهیخته بر این شعر جان فزا حاشیه‌ای ننوشته و توضیح و دل نگاشته‌ای مرقوم نفرموده اند؟
user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۸/۱۷ - ۱۴:۲۷:۱۲
حقیقتا شعری توانمند و خالص است وجود ما سه بخش تن‌ و جان و دل‌ دارد و برای همه روشن است کار تن‌ فهمیدن و اندازه گیری و بزمان و مکان در آوردن است تا به حرکت خود سر و سامان دهد کار جان خوشی است و دنبال شنیدن خبر‌های خوش است، آب و هوای خوب و یار خوب شعر خوب نغمه و بوی خوش لیکن از ناخوشی‌ها رنجور میگرددکار دل‌ کاری کارستان است و آن‌ دیدن است دیدنی ویژه که آنچه ببیند خودش نیز همان میشود این دیدن کار چشم و تن‌ نیست دل‌ به دل‌ اینگونه راه پیدا میکند عاشق معشوق میشود و هرگز از سخن دل‌ ناخوش نمیشود چون همه یگانه و با همند و همکار در کاری ویژه که تن‌ از آن‌ سر در نمیاورد ولی از زیبایی و شادی آن‌ هم جان و هم تن‌ برخورارند