
مولانا
غزل شمارهٔ ۵۷۱
۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
۲
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
۳
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و کی بیدار میماند
۴
به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمینالم دلم بیمار میماند
۵
در این دریای بیمونس دلا مینال چون یونس
نهنگ شب در این دریا به مردم خوار میماند
۶
بدان سان میخورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار میماند
۷
چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جانها اگر دیار میماند
۸
فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است
شب ما روز ایشانست که بیاغیار میماند
۹
جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار میماند
تصاویر و صوت


نظرات
همایون
شهرام زندی