
مولانا
غزل شمارهٔ ۵۷۲
۱
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
۲
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی
درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
۳
چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند
اگر چه خود که خاموشند دانااند و میدانند
۴
در آن دریای پرمرجان یکی قومند همچون جان
ورای گنبد گردان براق جان همیرانند
۵
ایا درویش باتمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند
۶
ملوکانند درویشان ز مستی جمله بیخویشان
اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند
۷
ز گنج عشق زر ریزند غلام شمس تبریزند
و کان لعل و یاقوتند و در کان جان ارکانند
تصاویر و صوت


نظرات
همایون
شهرام زندی