مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۵۸۳

۱

رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید

بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید

۲

چه مقدارست مرجان را که گردد کفو مر، جان را

ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید

۳

هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد

دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید

۴

یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح

شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید

۵

غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم

غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید

۶

هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد

یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید

۷

درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی‌پایان

که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید

۸

خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا

امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید

۹

چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی

نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 387
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 244
عندلیب :
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
نادر
۱۳۹۵/۰۹/۰۸ - ۱۴:۰۰:۳۴
حس حضور، تجربه ی غریبی ست از بینهایت ...
user_image
نادر
۱۳۹۵/۰۹/۰۸ - ۱۴:۰۳:۰۷
زمانی که به درستی درک کنی:هر سال زاده می شوی از سال قبل،هر روز زاده می شوی از روز قبل، ..."هر لحظه زاده می شوی از لحظه ی قبل"،آنگاه،"زنده ی جاوید” شده ای ...