مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۵۹

۱

تو از خواری همی نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

۲

تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید

بده آن عشق و بُستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

۳

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها

۴

دهان پُر پِست می‌خواهی مَزن سُرنای دولت را

نتاند خواندن مقری دهان پُر پِست آیت‌ها

۵

از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها

۶

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

۷

اگر خوکی فتد در مُشک و آدم زاد در سَرگین

رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

۸

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها

۹

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها

۱۰

چو دیگ از زر بود او را سیه‌رویی چه غم آرد؟

که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت‌ها

۱۱

تو شادی کن ز شمس‌الدین تبریزی و از عشقش

که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 76
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 62
پری ساتکنی عندلیب :
نازنین بازیان :

نظرات

user_image
علی
۱۳۹۱/۰۷/۲۰ - ۰۳:۴۳:۳۵
پرپِست در بیت چهارم به چه معنی است؟
user_image
بهرام
۱۳۹۱/۱۲/۰۵ - ۰۵:۱۱:۳۷
پست یعنی آرد خوراکی مثل آرد نخودچی. یعنی با دهان پر از آرد نمی توانی سرنا بزنی که مقصود ان است که با هوس ها به دنبال روشن بینی مباش
user_image
باقدم
۱۳۹۲/۰۱/۰۵ - ۰۳:۴۰:۳۹
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانیبه اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت هایک بند باز برای اینکه بتواند در روی ریسمان حرکت کند بدون اینکه از بالای آن بیفتد ناچارست که ابتدا و انتهای ریسمان را مد نظر قرار دهد.یعنی نقطه مقابل خود که همان غایت و هدف است را ببیند تا بدون لغزش حرکت نماید.لطفا نظرات خود را به ایمیل من بفرستید.اس ام رها87 ات ساین یاهو دات کام.
user_image
رضا
۱۳۹۵/۱۰/۲۶ - ۰۷:۱۷:۳۳
دهان پر پسته می‌خواهی مزن سرنای دولت رانتاند خواند مقریّ ِ دهان پر پسته آیت‌ها
user_image
خاموش
۱۳۹۸/۰۸/۱۵ - ۰۴:۳۳:۴۲
پیوند به وبگاه بیرونی ﺍﺯ ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩٔ 59 ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩٔ 773:ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻭَﻗﺖ‌ﺍﺵ، «ﻧَﻔْﺲ» ﺭﺍ ﺑﻪ ”ﺧﻮﺍﺭﯼ“ ﻣﯽ‌ﮐﺸَﺪ. ﺫﻫﻦ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﻧَﻔْﺲ، ﺣِﮑﻤَﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﺳَﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ﺧِﺮَﺩ ﮔﻮﯾﺪ: ”ﻣَﺨﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﺣَﻖْ ﻋِﻨﺎﯾَﺖ‌ﻫﺎ، ﻭ ﯾﺎ ﮐَﻢ ﮐُﻦ ﺷِﮑﺎﯾَﺖ‌ﻫﺎ…“ﻋِﺰَّﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ؟ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﺩﺭ ﺑﯽ‌ﻧﻬﺎﯾﺖِ ﻋﺸﻖ؟ …ﯾﺎ ﺣَﺒﺲِ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﻡِ ﺫﻫﻦ؟ ﺍﮔﺮ ﻋِﺰَّﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣَﺒﺲ ﻣﯽ‌ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐُﻦ ﮐﻪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺭَﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ «ﻭﻻﯾﺖ‌ﻫﺎﯼ» ﻧﺎﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ. ﺍﯼ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺟﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭّﻝ، «ﺧﻮﺍﺭﯼ» ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﮔﺮﻓﺖ… ﻭ ﺩﺭ ﭘﯽِ ﺍُﻣﯿﺪِ ﺁﻥ ﺑَﺨﺘﯽ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ… ﺑﯽ‌ﻧﻬﺎﯾﺖِ ﻋﺸﻖ ﻧَﻬُﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ «ﺩﻫﺎﻥِ ﺫﻫﻦ» ﺭﺍ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻧَﻔْﺲ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ، ﺁﻫﻨﮓ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻣَﺰَﻥ. ﺩَﻫﺎﻥِ ﭘُﺮ، ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺁﻭﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳَﺮ ﺩﻫﺪ. ﮔﺮ ﺁﻭﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯽ، «ﺩﯾﮓِ» ﺫﻫﻦ ﺭﺍ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺁﺏِ ﺣﯿﺎﺕ ﮐُﻦ.ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ «ﺩﯾﮓ» ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺣَﻖ ﻟَﺐ‌ﺭﯾﺰ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ، ﺟﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭَﻭﺍﻥ ﺷُﺪ… ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻍِ ﺟﺎﻥِ ﻫﺮ ﺧَﻠﻘﯽ، ﺟﻮ ﮐِﻔﺎﯾَﺖ ﮐُﻨﺪ… ﺍﻣﺎ ﺗﻮ «ﮐِﻔﺎﯾَﺖ» ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮ ﻣﮑُﻦ…ﺍﯼ ﺩﻝ، ﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﺮ «ﺩﯾﮕﯽ» ﻣَﻨﮕَﺮ. ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗَﻨﮕﯽ ﻣﯽ‌ﺑﺮﺩ. ﺗﻮ ﺩﺭ ﻋﻮَﺽ، ﺑِﻨﮕَﺮ ﺑﻪ ﻣَﻨﺒَﻊ‌ﺍﯼ ﮐﻪ «ﺍﻭّﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ» ﻫﺮ ﭼﺸﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟَﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪ… ﺑﻪ «ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻖ». ﻫﺮ ﻣَﺨﻠﻮﻕ، ﺁﺧﺮ ﺑﻪ «ﺍﺻﻞ ﺧﻮﺩ» ﺑﺎﺯﮔَﺮﺩﺩ، ﭼﺮﺍﮐﻪ «ﺍﺻﻞ…» ﺩﻫﻨﺪﻩٔ ﺁﺫﻭﻗﻪٔ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺏِ ﺣﯿﺎﺕ ﺑَﺨﺶِ «ﻭﺍﺩﯼِ ﻋﺸﻖ…» ﺩﻝ ﺭﺍ ﮐِﻔﺎﯾَﺖ ﮐُﻨﺪ.ﺳَﮓِ ﮔَﺮﮔﯿﻦِ ﺍﯾﻦ «ﻭﺍﺩﯼ»، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﺍﻥِ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺍﻭ، ﻫﻢ ﻣُﺠَﻬَﺰ ﺑﻪ ﻻﻑِ ﻋﺸﻖِ ﺣﻖْ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻓَﻦِ ﻧِﮕَﻬﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧِﮕَﺎﻩ‌ﺩﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﻧَﺪ. ﺗﻮ «ﺧﻮﺍﺭﯼِ» ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ، ﻣﺎﻧﻨﺪِ ﺧﻮﺍﺭﯼِ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﮑُﻦ ﻭ ﺑِﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ، ﺍﺯ ﺷﺎﻩِ ﻋﺸﻖ، «ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ» ﺑﻪ ﺩُﻧﺒﺎﻝ، ﺩﺭ ﭘُﺸﺖِ ﺳَﺮ ﺩﺍﺭﺩ.ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮓِ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺟِﻨﺲ ﺯَﺭ ﺷُﺪﻩ، ﺳِﯿَﻪ ﺭﻭﯾﯽ، ﭼﻪ ﻏَﻢ ﺁﺭﺩ؟ ﺫﻫﻦِ ﺑﯽ‌ﻧَﻔْﺲ ﺩِﮔَﺮ ‌ﺫﻫﻦ ﻧﯿﺴﺖ…ﺑَﻞ ﺟﺎﻣﯽ‌ﺳﺖ ﻟَﺐ‌ﺭﯾﺰ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻋﺸﻖ… ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩَﺭﺩ ﺭﺍ ﺩَﻭﺍ ﺑﺎﺷﺪ. ”ﺗﻮ ﺷﺎﺩﯼ ﮐُﻦ ﺯِ ﺷَﻤﺲ ﺍﻟﺪّﯾﻦِ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼّ ﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻘَﺶ… ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻘَﺶ ﺻَﻔﺎ ﯾﺎﺑﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻟُﻄﻔَﺶ ﺣَﻤﺎﯾَﺖ‌ﻫﺎ“