
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۱۴
۱
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
۲
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
۳
ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد
۴
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد او محرم راز آمد
۵
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
۶
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد
کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد
۷
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
۸
ای دل چو در این جویی پس آب چه میجویی
تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد
تصاویر و صوت


نظرات
سودابه
همایون