مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۱۴

۱

آن بنده آواره بازآمد و بازآمد

چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

۲

چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان

در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد

۳

ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر

بر بنده نیاز آمد شه را همه ناز آمد

۴

هر شمع گدازیده شد روشنی دیده

کان را که گداز آمد او محرم راز آمد

۵

زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می

پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد

۶

آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد

کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد

۷

من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن

وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد

۸

ای دل چو در این جویی پس آب چه می‌جویی

تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 402
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 253
عندلیب :

نظرات

user_image
سودابه
۱۳۹۵/۰۷/۱۵ - ۰۵:۲۰:۳۲
با سلام اساتید فرهیخته تفسیر شعر را اگر قرار دهند ممنون می شوم
user_image
همایون
۱۳۹۸/۰۱/۰۶ - ۱۶:۴۰:۴۳
از غزل‌های کلاسیک عرفانی است و نشانه‌ای از حرفی‌ نو و تازه که از ویژگی‌‌های جلال دین در دوران پس از دوستی‌ با شمس است ندارد.هر چند تعبیر شمع گدازن به چشم روشن و بینا، تعبیر بسیار زیبائی است، شمع روشن موجب دیدن می‌‌شود و در محفل‌ها نیز حضور دارد پس محرم اسرار نیز هست و در بیت اول اشاره می‌‌کند که این بنده که بار‌ها جویای عشق بوده است این بار چون شمع‌ای گدازن و افروخته آمده است، پس روی خود را به او نشان بده چون لیاقت دیدن پیدا کرده است، هر چند که معشوق می‌‌تواند تا هر وقت که می‌‌خواهد ناز کند و زمان او با زمان عاشق یکی‌ نیست، کار عاشق نیاز است و بس اما من اصلا فرقی برایم نمی کند چون نگاه من عوض شده است، من خود را پیش معشوق احساس می‌‌کنم و نیازی به سفر ندارم چون به وحدت رسیده ام، در حقیقت این عاشق است که به واسطه عشق دگرگون می‌‌شود و دیدی تازه پیدا می‌‌کند و دیدن معشوق بهانه‌ای بیش نیست، عشق شمع خاموش انسان را روشن می‌‌کند و دید او را تازه و دیگرگون می‌‌سازد، چون دیدن معمولی‌ را حیوان هم دارد، انسان را نگاه دیگری سزاوار است، این راز بزرگی است که در این غزل به آن اشاره می‌‌شود