مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۱۵

۱

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

۲

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه

آن چیز که او دارد او داند او داند

۳

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

۴

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او

کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

۵

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی

با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

۶

شب‌رو شو و عیاری در عشق چنان یاری

تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

۷

دیوانه دگر سان‌ست او حامله جان است

چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند

۸

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی

تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 402
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 253
محسن لیله‌کوهی :
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۸/۰۱/۰۶ - ۱۶:۵۸:۱۴
جلال دین با دوستی‌ با شمس نگاه دیگری و چشم دیگری پیدا می‌‌کند و از عالم عقلانی که نیازمند دیدن با چشم سر است به عالم دیگری می‌‌رود که آن را دیوانگی می‌‌نامد که در آن جا چشم نیاز به خوابیدن ندارد و نگاه او پی‌ سود و زیان نیست و میان پدیده‌ها به دنبال اندازه‌ها و دست آورد‌ها نمی گردد بلکه این دیدن هر بار جان تازه‌ای به انسان می‌‌بخشد و توانائی دیگری پدید می‌‌آورد، چنین ددیده‌ای چرا باید به خواب رود، من این دیده را از شمس به دست آوردم، او قادر است که دنیا را هر بار با نور تازه‌ای و به صورت دیگری به تو نشان دهد، چنین توانائی را عقل هرگز باور نمی کند زیرا عقل دنیا را همیشه به همان صورت که خود عادت کرده است می‌‌بیند و فکر می‌‌کند که واقعیت هم همان است