
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۱۵
۱
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
۲
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
۳
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
۴
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشم است او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
۵
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
۶
شبرو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
۷
دیوانه دگر سانست او حامله جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند
۸
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
تصاویر و صوت


نظرات
همایون