مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۲۷

۱

عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد

دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد

۲

تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق

کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد

۳

تا حال جوان چه بود کان آتش بی‌علت

دراعه تقوا را بر پیر همی‌درد

۴

صد پرده در پرده گر باشد در چشمی

ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد

۵

مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید

از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد

۶

این عالم چون قیرست پای همه بگرفته

چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد

۷

شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میرست

پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 408
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 257
عندلیب :

نظرات

user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۰/۲۹ - ۰۸:۱۳:۱۲
مرغ دل عاشق، که از تخم و پوسته خود، بیرون آمد و زاده شد ، با چنگال شتابگرش، هرگونه تاءخیری را از هم می درد، تا به فضای آزاد و باز، بپرد . تجربیات هر انسانی، ناگنجا در عبارات و آداب و تصاویر ِ گذرایش هست . هر تجربه بنیادی از انسان ، ژرفتر و پهناورتر از صورتی و عبارتی و پیکریست که به آن می‌دهد ، و از هر صورت و عبارت و پیکری که بدان تجربه داده می‌شود ، آن تجربه ، لبریز می‌گردد . صورتها و عبارات و پیکرها ، دهانه هائی هستند که این تجربه های بنیادی انسان ، از آن‌ها ، سرازیر می‌شوند. این تجربه را که رابطه بُن انسان در درون انسان با تنش ، باشد ، با تصاویر گوناگونی، این‌همانی میدادند، تا در هر یک از این صورتها ، بخشی از این تجربه را ، عبارت بندی کنند . 1 - یک تصویر ، تصویر مغز دانه، با پوست دانه بود . 2 - یک تصویر، جوجه در بیضه ، یا بیچ و ویچ بود که در بیرون آمدن از آن ، مرغ می‌شد و پرواز میکرد. 3 - یک تصویر نیز آن بود که تن ، زهدان جان و ضمیر است ، که باید از آن زاده شود . 4 - یک تصویر نیز، کاریز یا قنات بود . انسان ، فرهنگ یا قناتی بود که از بنش ، آب میزهید . 5 - یک تصویر دیگر از انسان ، آن بود که انسان ، نائی است که در او، سرود و شیرابه ( نیشکر= اسل ) هست، و باید افشرد، تا این شیرابه ، برون آید ..... . هر کدام از این تصاویر ، برآیند دیگری از این تجربه اصیل را بیان میکرد . این تصاویر، در غزلیات مولوی نیز در اوج برجستگی باقی مانده اند : چو مغز ، خام بود ، در درون پوست ، نکوست چو پخته گشت ، از این پس، بدانک پوست ، بـَـد ست درون بیضه ، چو آن مرغ ، پر و بال گرفت بدانک بیضه از این پس ، حجاب اوست ، بَــد ست بـدی ، دیرماندن در زهدان و پوسته و تخم ، پس از فرا روئیدن و ناگنجیدنی شدن در زهدان و پوسته و تخم است . در درون انسان ، بُنی هست که میروید که روزی پوست بیرونیش را میترکاند .آن‌چه را ما خود مینامیم ، چنین پوستی است . پس آن‌چه در خود، دیروز، نیک بود ، از امروز به بعد ، که ما در خود، نمیگنجیم، بد می‌شود . بدی و خوبی ، معیارثابت و ابدی نیست که از خارج ، وضع گردد ، بلکه بستگی به رشد و شکوفائی مداوم ِ ضمیر و روان و خرد انسان دارد