
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۲۹
۱
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ور نی مثل کودک تا کعب همیبازد
۲
مه رو چو توی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد
۳
عاشق چو منی باید کز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
۴
فارس چو توی باید ای شاه سوار من
کز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
۵
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه که او خود را در عشق دراندازد
۶
چون شاخ زرست این جان میکش به خودش میدان
چندان که کشش بیند سوی تو همییازد
۷
باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
۸
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر کشدت شیرین بیواسطه بنوازد
۹
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
۱۰
شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی
باشد که طراز نو شعشاع تو بطرازد
تصاویر و صوت


نظرات
هنگامه حیدری
سهو قلم
همایون