
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۳۱
۱
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
۲
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
۳
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
۴
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
۵
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
۶
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
۷
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
۸
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
تصاویر و صوت


نظرات
محمد حسین غیاثی
عرفی
عرفی
محمد بینش
یاسر
یاسان
نادر..
ابوالفضل
محمد
باد صبا
سعید مبینا
حسین عربزاده
گدای درب خانه ی حافظ
کاوه ملک زاده
GreyPhoenix
محمدعلی رزاقی