مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۳۸

۱

ملولان همه رفتند در خانه ببندید

بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

۲

به معراج برآیید چو از آل رسولید

رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

۳

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید

چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

۴

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه

چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

۵

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید

چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

۶

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

مدانید که چونید مدانید که چندید

۷

چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید

چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید

۸

چو در کان نباتید ترش روی چرایید

چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید

۹

چنین برمستیزید ز دولت مگریزید

چه امکان گریزست که در دام کمندید

۱۰

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست

مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید

۱۱

چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع

چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید

۱۲

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید

تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

۱۳

ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید

خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید

۱۴

همان یار بیاید در دولت بگشاید

که آن یار کلیدست شما جمله کلندید

۱۵

خموشید که گفتار فروخورد شما را

خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 413
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 260
عندلیب :

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۳۴:۱۶
فعل تنبلی کردن جابیدن است که کاربردی ندارد مثلا بهمانی جابید یعنی تنبلی کرد . برای اسبان اسب اخر روسش ( مسابقه اسب دوانی) را جایمند می گویند که گمان میکنم در کتاب دکتر حسابی دیده ام
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۳۶:۱۱
شکافید یا کافید یا فتالید و یا فتارید همه فارسی شکافتن هستند ولی انفطرت که برای ماه به کار رفته و اسمان وام واژه فارسی است
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۴۰:۰۶
چو او ماه شکافید … می گوید اگر تو پیرو پیامبر اکرم هستی وقتی او ماه را می شکافد اشاره به معجزه نبی اکرم تو چگونه هستی ات فقط ابری است مانع تافت خورشید حقیقت
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۴۲:۱۹
چو او یعنی نبی اکرم چالاک و نازک بین است شما چرا بیکاره اید ، هلپند یعنی بیکاره .زهی شکر پاره دری
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۵۰:۰۷
دو لغت از میان رفته باز جاندار شده اند در سالهای أخیر که در این متن هستند که یکی جانباز است و دیگری سمند که شاید 50 سال پیش از ذهن ها دور بوده اند ولی امروزه جان دوباره دارند باشد بازمانده فارسی جان بخشی شود انها که کاربرد کلمات نا مستعمل فارسی را بد می دانند باید تن در دهند اگر ماشین سمند نبود ایا کودکانمان سمند را می اموخت ند ؟
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۴:۵۵:۰۵
بیت اخر می گوید شما سر خط و عنوان شکر دارید و نه طوطی یار طوطیست شما را برمیدارد یعنی عشق حکایتی است انسری به قول نجم الدین کبری یعنی خدا باید بخواهد تا برسی و گر نه مانده ای
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۴ - ۰۵:۰۰:۳۱
طوطی به فارسی ببغا می شود اسدی توسی انرا اورده است ولی در عربی هم کاربری دارد ولی به پرندگان بزرگ شند( بزرگ منقار) و رنگارنگ استرالیا مثل توکأ می گویند اما چون ببغال هم داریم بیشتر به نظر می رسد که فارسی باشد و ء گرفته باشد
user_image
Erfan
۱۳۹۴/۰۵/۲۵ - ۰۸:۵۰:۴۳
با تشکر فراوان از دوست عزیزمان امین کیخاازاینکارهابیشتربکنیدقطعااین
user_image
Erfan
۱۳۹۴/۰۵/۲۵ - ۰۸:۵۲:۳۰
کارتان از ارزش ادبی بالایی برخوردار است. فقط خواشا از علایم ویراستاری استفاده کنید. چرا که خواننده بعضی جا ها رد کلمات را گم می کند.
user_image
برگ بی برگی
۱۳۹۷/۰۱/۲۷ - ۱۲:۰۹:۴۸
چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید بنظر میرسد میتوان ه پروانه را ساکن خواند و جان را از باز مجزا چو پروانه جان باز بسایید بر این شمع بدین معنا که دوباره جان را بر این شمع بسایید و بار اول زمان تولد انسان است که جان بر این شمع زندگی که نور و فضای زندگی این جهان است ساییدیم و از بند رها شدیم و میفرماید چرا وابسته و موقوف هم هویت شدگی و بند ها هستید و باز هم ولی این بار برای رهایی از هم هویت شدگی ها و بندهای این جهان و رسیدن به نور و فضای یکتایی آن جهان جان را به آن شمع بسایید .از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
user_image
برگ بی برگی
۱۳۹۷/۰۱/۲۷ - ۱۲:۲۴:۰۹
البته که با همین نگارش چو پروانه جانباز .... هم تقریباً همین معنا را میرساند و شاید هم صحیح تر باشد .
user_image
برگ بی برگی
۱۳۹۷/۰۱/۲۷ - ۱۲:۵۰:۳۸
به هر حال من با این تعبیر جانباز به معنای امروزی آقای امین کیخای عزیز در اینجا مشگل دارم چرا که از دید عرفا پروانه آنقدر گرد شمع میگردد تا فنا شود که در آن صورت واژه شهید برازنده تر مینماید برای پروانه و دیگر این جانباز با مفهوم شعر در تقابل خواهد بود ولی هرچه استاد بفرمایند همان است و تسلیمم.
user_image
nabavar
۱۳۹۷/۰۱/۲۷ - ۱۵:۵۷:۳۲
چو پروانه جانباز بسایید بر این شمعبا جناب امین کیخا موافقم در مورد کلمه ی جانباز،ما شهید را به کسی نسبت می دهیم که در راه خدا کشته شود ، بدون دفاع ، بدون مقابله ی به مثل ، فقط و فقط در راه خداولی جانباز نه در راه خدا که در ره عشق ، جان فدا می کند، {چو پروانه } می بازد هستی خویش را بدون چشم داشت.با احترام به نظر دوستان گنجوری
user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۱/۱۲ - ۱۰:۱۰:۳۱
این، شیرابه ، یا مان ، که گوهر نهفته در هر جانیست ، همان اشه = شه که هم ، به حقیقت ، و هم به نظم جهانی ، ترجمه می‌گردد، هست ، که اصل تحول یابنده ِجهان می‌باشد ، که بنیاد فرهنگ ایران بوده است . همین اصل تحول و استحاله در جوهر همه چیزهاست که بُن جهانست (= و خدا خوانده می‌شود ) . سنائی ، عارف بزرگ ، در اثر داشتن چنین تصویری از بن و سرّ جنبان و روان هستی است که میگوید به هرچه که بازمانی ، بت است. بدینسان، ایـمان به هرآموزه ای، هرچند آن آموزه ، فلسفی یا علمی هم بوده باشد، بت پرستی است. ایمان، چنآن‌چه انگاشته می‌شود ، تنها پدیده دینی و مذهبی نیست ، بلکه شیوه ای از بستگی است . این ماندن و بازماندن در چیزی را مولوی ، ملول بودن وملالت هم مینامد . این عـقـل مـلـول ماست ، که ما را از حالی به حالی شدن ، بازمی‌دارد. این عقل ملول ماست که دنبال ماندنی ها ، در پدیده ها و اندیشه ها و آموزه ها می‌رود ، و این سراسر هستی زنده ما ست، که از این ملالت و ماندگی ، سیر و زده می‌شود . این عقل ملول ماست که جوهر و ذات و وجود تغییر ناپذیر و ناگذرائی را ، خلق می‌کند. عقل ملول، عقلی است که در آموزه ای و دراندیشه هائی ، هر چند هم نو ، می‌ماند. درست این عقلیست که با اهورامزدای زرتشت ، پیدایش می یابد . در بندهش ، بخش نخست دیده می‌شود که اهورامزدا، نخست، به مینوئی نخستین آفریدگانش را می‌آفریند که سه هزارسال، به مینوئی ایستادند .. بی اندیشه، بی‌حرکت. نخستین پیدایش گوهر اهورامزدا ، بی اندیشگی و بیحرکتی است . عقلی که در اندیشیدنش و از اندیشیدنش ، نمی‌تواند تحول بیابد و یا وجود انسان را با خود ، تحول بدهد ، و در زندان یک اندیشه ، در یک آموزه ، در یک روش، در یک مذهب، در یک ایدئولوژی ، در نگرشی یکسویه ، فرومانده است ، عقل ملول است . عقل ملول، عقلیست که تغییر یافتن وجود و تمامیت انسان ، برایش ، محال شده است . عقلی که خودش ، بُت خودش شده است ، و نمی‌تواند بُت را در عقلش بشکند . ما باید بسیاری از اندیشه های مولوی و عطار و حافظ را، از گستره ادبی و شعر و عرفان و هنر و مذهب ، به گستره فرهنگ انتقال بدهیم ، تا نیروی فورانی و زاینده آن‌ها را، در سراسر دامنه های زندگی خود دریابیم . به هرچه بازمانی ، بت است ، عبارت بندی همان اصل تحول در سرّ و مرکز هستی هر چیزی است . وجود این اصل تحول در سرّ و اندرون و فطرت ِ هر جانی و هر انسانی است، که فلسفه آرزو و امید در اجتماع، برآن نهاده می‌شود . معراج (در فرهنگ سیمرغی)؛ تا امکان تحول نباشد، آرزو، نمی‌تواند پرورده شود. با محال‌سازی آرمان‌ها، آرزو کردن، عملی، خام و کودکانه و خوار شمرده می‌شود. از هر جا و از هر چه، امکان تغییر پذیری گرفته شد، در آن‌جا و در آن چیز، آرزو و امید، نابود ساخته می‌شود. داستان‌های کیکاوس در شاهنامه، داستان‌هائیست که برای محال ساختن آرزوها از موبدان زرتشتی، ساخته شده است. چون کاوس، پیکریابی اصل آرزوها در فرهنگ ایران بوده است. به ویژه داستان پروازش به آسمان، برای شناخت راز آسمان، محال ساختن معراج انسان در بینش و اندیشیدن است، که فروزه ضمیر و بُن ِ انسان در فرهنگ سیمرغی بود. هیچ انسانی، جز زرتشت، توانائی معراج و هم‌پرسی با اهورامزدا را ندارد. مرغ‌های چهار پر ضمیر، در آشیانه‌های ضمیر همه انسان‌ها، بی هیچ سر و صدائی، قتل عام می‌شوند. رسیدن به بینش متعالی، یک آرزوی محال است، یک گناه کبیره است. اینست که مولوی، می‌گوید هرکسی از آل رسول‌الله هست، می‌تواند مانند او، به معراج برود. این عقل ملول است که این کار را در انسان، محال ساخته است: ملولان همه رفتند، در خانه ببندید / برآن عقل ملولانه، همه جمع بخندید به معراج برآئید، چو از آل رسولید / رخ ماه ببوسید، چو بر بام بلندید چو او (= محمد )، ماه شکافید ( شق القمرکنید) ، شما ابر چرائید/ چو او چُست و ظریفست ، شما چون هلپندید ... رسیدن به آرزوها و آرمان‌ها و به بینش مستقیم حقیقت و آمیزش با خدا، محال ساخته می‌شوند، تا کسی ، آرزو نکند، و بی آرمان باشد، و آرزو کردن و آرمان پروردن را، کاری پوچ و بیهوده و بی‌معنا و بی‌ارزش بداند، و تسلیم واقعیات موجود در اجتماع و سیاست و دین و تاریخ و اقتصاد گردد . معراج، یک خرافه نیست که زدوده شود، بلکه اصل رابطه یافتن مستقیم، با حقیقت یا با خداست، که برای همه انسان‌ها، جز یکی، محال ساخته شده است. با خرافه‌زدائی، معراج در مورد یک شخص، معراج، به طور کلی، بی‌ارزش و بی‌اعتبار می‌گردد. در معراج، مسئله ارتباط مستقیم هر انسانی با حقیقت، نهاده شده است. چنین گونه خرافه‌زدائی، نابود ساختن ارتباط مستقیم انسان با حقیقت است. درحالی‌که مسئله بنیادی، عمومی دانستن معراج برای همه انسان‌هاست. مـعـراج، پیوستن سیمرغ درون انسان، یا ضمیر انسان، با اصلش هست. محال ساختن معراج برای همه انسان‌ها، ُکشتن سیمرغ درون انسان، یا کشتن خدا در انسان، یا ریشه‌کن کردن بُن از خود انسان، و یا سوختن سمندر در آشیانه درون خود انسان است.
user_image
محسن جهان
۱۴۰۱/۰۴/۳۰ - ۰۳:۵۶:۰۷
تفسیر ابیات ۶ و ۷: مولانای عزیز خطاب به آدمیان می‌گوید: اینقدر به دنبال علت و معلول رویدادهای زندگی نباشید و گله نکنید که چرا اینچنین و یا آنچنان شد. و در مقابل شکوه و عظمت وجود لایتناهی پروردگار ادعا نکنید که چنین و یا چنان هستید.  واگر به آن درجه اخلاص و بندگی رسیدید که چشمه آب حیات برای شما نمایان گردید، درنگ نکرده و به آن تبدیل شوید.  و حال که آن ذات اصلی خود را یافتید، دیگر از خودستایی و منیت ذهنی دست کشیده و به ریسمان محکم الهی چنگ بزنید. 
user_image
میر حسین
۱۴۰۲/۰۷/۱۰ - ۰۳:۲۸:۴۲
جالب است که در قرآن مجید یک آیه در مورد تشویق به غصه خوردن وجود ندارد. 42 بار لغت "حزن" و مشتقات آن آمده است. در 6 مورد آن، اشاره به داستانهایی دارد که مثلا حضرت یعقوب بخاطر حضرت یوسف غصه خورد و ... . در 36 مورد یا دستور میدهد که غصه نخورید و یا  میفرماید که مومنان غصه نمی خورند .