
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۵
۱
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا
۲
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
۳
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
۴
چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
۵
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
۶
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
۷
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
۸
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میکند این جان
چه سرگردان همیدارد تو را این عقل کارافزا
۹
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا
تصاویر و صوت


نظرات
همایون