مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۵

۱

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا

ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا

۲

ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را

ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا

۳

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد

ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا

۴

چو بی‌گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته

مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا

۵

که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی

چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا

۶

اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم

که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا

۷

ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد

چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا

۸

چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان

چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا

۹

زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی

زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 79
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 64
فاطمه زندی :
نازنین بازیان :
مریم جوزی :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۱۴ - ۱۶:۰۴:۵۰
ز قلزم اتشی بر شد در او هم لا و هم او لا جلال دین با دریا ماهرانه کار می‌‌کند و معانی بسیاری می‌‌افریند و ذرات روحانی و معنوی چون ابری درخشنده از معنی‌ دریا بر می‌‌آورد، براستی دریا هرگز دیدنی نیست و عجایب بیشماری در خود دارد و راز آمیزی هستی‌ را در خود نهان دارد و جلال دین از همین خاصیت دریا بهره می‌‌جوید و دریا‌های دیگری می‌‌افریند که به آب نیاز ندارد بلکه پر از معرفت است و فراوانی و توانائی که یک پارچگی و تموج و یگانگی آن همانند حقیقت است و همانند عشق، چه نامی‌ بهتر از دریا برای نیستی‌ که همه چیز را در خود جای می‌‌دهد همانگونه که آتش می‌‌کند و همه چیز را در خود جای می‌‌دهد و خود از جنس نیستی‌ است شمس از دریائی سخن به میان آورده است که جان و دل و عقل ما همه در کف و سطح آن جای دارند و درون آن مروارید و جوهر و مرجان بی‌ آنکه تر و گم و ناپدید شوند جلال دین ما را به سفری در این دریا فرا می‌‌خوند