
مولانا
غزل شمارهٔ ۶۹
۱
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
۲
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا
۳
بدو گویم به جان تو که بیتو ای حیات جان
نه شادم میکند عشرت نه مستم میکند صهبا
۴
وگر از ناز او گوید برو از من چه میخواهی
ز سودای تو میترسم که پیوندد به من سودا
۵
برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
۶
تو میدانی که من بیتو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
۷
مرا باور نمیآمد که از بنده تو برگردی
همیگفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا
۸
توی جان من و بیجان ندانم زیست من باری
توی چشم من و بیتو ندارم دیده بینا
۹
رها کن این سخنها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا
تصاویر و صوت


نظرات
حسین
گمنام
همایون