مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۶۹

۱

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا

ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

۲

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من

که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

۳

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان

نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا

۴

وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی

ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا

۵

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن

که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

۶

تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را

مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

۷

مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی

همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

۸

توی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری

توی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا

۹

رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده

رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 81
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 65
امیرحسین بذرافشان :
عندلیب :
نازنین بازیان :

نظرات

user_image
حسین
۱۳۹۵/۰۳/۰۵ - ۰۲:۱۵:۳۶
داش امیر از من دردسر دارییی
user_image
گمنام
۱۳۹۵/۰۳/۰۵ - ۱۰:۲۸:۱۰
به نظر می آید از نخستین سروده های آقای بلخی باشد در سن و سال مکتب خانه ، زمانی که تمرین شاعری میکرده است " مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی !!!!" و یا مطلع : چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا! یحتمل برای تفریح خاطر شنوندگان سروده شده است و خداوند آگاه تر است.
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۱۳ - ۱۹:۱۷:۳۳
غزل‌های هجرانی جلال دین عزیز، هر کدام زیبائی خود را دارد، زیرا هجران شمس هر لحظه آتش عشق را شعله ور تر می‌‌کند و همین آتش است که جان عاشق را افزون تر می‌‌کند چون عاشق جان دیگری دارد که بر عکس جان‌های عادی با غذا افزون نمی گردد بلکه خوراک ویژه خود را دارد این عملکرد واقعی‌ و درونی هجران است ولی هجران عملکردی ظاهری و موقت هم دارد و آن دل تنگی عاشق است که می‌‌خواهد معشوق در برابر چشمان‌اش باشد، اینجا جلال دین با قدرت تمام می‌‌گوید سخن دلتنگی بس است جای آن دارد که حضور عشق را غنیمت بدانیم که بر عکس دلتنگی زود گذر نیست بلکه حقیقی‌ و ماندگار جاوید است، برخیز و سور نای (نی‌ جشن و سرور ) را بیاور و اگر نیست همان رباب و دفّ که در خانه همه هست یا پیش او همیشه بوده است را برگیر تا به عبادت و ستایش عشق به پردازیم و کار ما رخسیدن و هماهنگی با عشق است نه کنار آمدن با غصه‌ها و گرفتاری‌های هستی‌ جان عاشق اینگونه با تضاد‌ها و گره‌های هستی‌ روبرو می‌‌شود و چاره جوئی می‌‌کند