
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۵۰
۱
شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد
سادهدل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد
۲
چون حدیث بیدلان بشنید جان خوشدلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
۳
برجبرج و خانهخانه جویم آن خورشید را
کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
۴
مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف
هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد
۵
من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم
خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد
۶
همچو گربه عطسهٔ شیری بدم از ابتدا
بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد
۷
گفت: ار تو زادهٔ شیری نهای گربه برآ
بردر انبان! شیر در انباندرون نتوان نهاد
۸
من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا
چون توی را هر که گربه دید او بهتان نهاد
۹
شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ
لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد
تصاویر و صوت


نظرات
مشتاق
بابک کریمی