
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۵۱
۱
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
۲
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد
۳
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد
۴
چون گشاید باگشادم چون ببندد بستهام
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد
۵
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد
۶
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد
۷
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر کشد
۸
دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقه کافر کشد
۹
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
۱۰
بر حذر باید بدن گرچه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
تماشاگر راز