
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد
تصاویر و صوت


نظرات
Reza
پاسخ: از دوستانی که به دیوان چاپی دسترسی دارند، خواهشمندم در این زمینه ما را راهنمایی کنند.
شاه رخ
جواد یاوری
جواد یاوری
سینا
ولی زاده
سید محمد حسین هاشمی
سراج
سید عارف حسینی
فضه
۷
فضه
۷
آذین
جلیل
بهرام
تی باس
اشکان
زکریا
اییار
اییار
هادی رنجبران
شهاب عمرانی
منیر
erfan asgari