
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۷
۱
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
۲
ویرانهی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پروازِ همایی را ؟
۳
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو هر کورِ عصایی را
۴
گر نقدِ درستی تو، چون مست و قراضهستی ؟
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را ؟
۵
دلتنگ همیدانند کان جای که انصافست
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را
۶
دل نیست کم از آهن آهن نه که میداند
آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را
۷
عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
۸
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
تصاویر و صوت


نظرات
همایون