
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۷۶
۱
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
۲
همه از کار از آن روی معطل شدهاند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند
۳
گرچه بیدست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
۴
صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمعها یک صفتند ار به عدد بسیارند
۵
نورهاشان به هم اندرشده بیحد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند
۶
چشمهاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند
۷
ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمیآزارند
۸
هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند
۹
بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند
۱۰
این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند
۱۱
شمس تبریز اگر تاج بقا میبخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند
تصاویر و صوت


نظرات