
مولانا
غزل شمارهٔ ۷۹۷
۱
ز اول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
۲
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
۳
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحرست
تا دل سنگ از او لعل بدخشان باشد
۴
ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی
تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد
۵
بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
۶
تو رضای دل او جو اگرت دل باید
دل او چون طلبد آنک گران جان باشد
۷
ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود
ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد
۸
گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه
هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد
۹
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد
تصاویر و صوت


نظرات
مرتضی