
مولانا
غزل شمارهٔ ۸۱۷
۱
چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند
۲
از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند
۳
همچو نغزان روز شیوه میکنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند
۴
شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند
۵
کاش بیداری برای حق بدی
اینک بهر سیم و زر زار آمدند
۶
چون شود بیمار از ایشان سرخ رو
چون به زردی همچو دینار آمدند
۷
خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند
۸
در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند
۹
همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند
۱۰
تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند
۱۱
اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند
۱۲
غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند
تصاویر و صوت


نظرات