
مولانا
غزل شمارهٔ ۸۴۷
۱
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از پاک میپذیرد در خاک میرساند
۲
در عشق بیقرارش بنمودنست کارش
از عرش میستاند بر فرش میفشاند
۳
باری نبود آگه زین سو که میرساند
ای کاش آگهستی زان سو که میستاند
۴
خاک از نثار جانها تابان شده چو کانها
کو خاک را زبانها تا نکتهای جهاند
۵
تا دم زند ز بیشه زان بیشه همیشه
کان بیشه جان ما را پنهان چه میچراند
۶
این جا پلنگ و آهو نعره زنان که یا هو
ای آه را پناه او ما را که میکشاند
۷
شیری که خویش ما را جز شیر خویش ندهد
شیری که خویش ما را از خویش میرهاند
۸
آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو
ما را به این فریب او تا بیشه میدواند
۹
چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه
گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند
تصاویر و صوت


نظرات