
مولانا
غزل شمارهٔ ۸۶۸
۱
به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شما را آنک مرا ببرد
۲
آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد
۳
قانون لنگری به ثری گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد
۴
هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد
۵
از غارت فنا و اجل ایمنست و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد
۶
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
۷
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کنچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد
۸
اینها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد
تصاویر و صوت


نظرات
هانیه سلیمی
همایون