
مولانا
غزل شمارهٔ ۸۷۳
۱
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
۲
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود
۳
مر ابر را که دوشد و آن جا که دررسد
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
۴
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
۵
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
۶
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کآتش قیام دارد و آب است در سجود
۷
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
تصاویر و صوت


نظرات