
مولانا
غزل شمارهٔ ۸۹۰
۱
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید
۲
واسطهها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید
۳
پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید
۴
فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید
۵
کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمهای زان سوی پاک و پلید
۶
جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید
۷
چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..
بابک